به نام او...
به اذان نزدیک است و من از سجاده فرسنگ ها دورم... و از صاحبش که... ای کاش می شد سجاده را
پهن کنم و با خدایم حرف بزنم و گریه کنم... اما کسی چه می داند که من خجالت می کشم که سراغ اویی
بروم که وقتی نفسم را از من گرفت دیگر سراغش نرفتم... کسی چه می داند که چقدر دلتنگ معبودم
هستم... ای کاش می شد سرم را روی زانوهای پر توانش بگذارم و گریه کنم.... ای کاش می شد اشک
هاینم را از گونه هایم برداردو به من بگوید... گریه نکن بنده ی کوچکم من هستم... همه چیز درست می
شود... بگوید او خوشبخت است و بگوید تو را هم من بخشیده ام.... ای کاش دستم را در دست یکی از
فرشتگانش می گذاشت و برای دل خوش کردنم به او می سپرد تامراقبم باشد... ولی به قول خودم فقط ای
کاش.... جای خالی خدا در روزهایم حس می شود... روزهای سردو بی روح و یخ زده ای که کسی
برای ستایش کردنش پیدا نیست... دیگر حتی برای ستاره ی سهیلم هم به اسمان نگاه نمی کنم تا خیلی
اتفاقی گوشه ی چشمم به معبودم بیافد و یادم بیاید روزهای با او بودن را ... تا تلنگری باشد بر دلتنگی و
بغض سربسته ام تا سر باز کند و همه را حیرت زده در وصالی تکرار نشدنی نگه دارد... دیگر حتی به
دریا فکر نمی کنم تا به یاد آسمان بیفتم و خدا را در آن خیال پاکم صدا کنم.... دیگر حتی به خودم به
جسم خاکیم به روحم که از نفس پاک اوست هم فکر نمی کنم ... ای کاش خدا از روحش در من نمی
دمید... حیف از امانتی که جسم من نهاد چقدر آسوده آلوده اش کردم... امانت دار خوبی نبودم قلبم را که
با نفس او می تپید به کسی دیگر هدیه کردم که لگد مالش کرد... ای کاش این امانتی را عین روز اولش
تحویل اویی می دادم که خوب قدرش را می دانست ولی من چه کردم... با هستی ام شوخی زشتی
کردم... روحم را که نفس پاک او بود آلوده به عشق کسی کردم که پاکی و قداست عشقم را نفهمید...
ای کاش تا دستانم را دراز می کردم خدا آن را می گرفت و من در آغوش خدا بودم ... ولی فقط ... کاش